می نویسم و خط می زنم نه اینکه مغلطه است سودای بد آهنگ قلبم که چیزی عمیق تر از یک غم کهنه وجودم را می آزارد و در پی آن قلمم می لرزد...
دوشم به امید وصل تو تا سحر رفت
بیچاره دل آواره که صد کوی و مکان گشت
پریشان گفتن هم حدی دارد مگر اینکه خود دیوانه باشم که اگر نبودم تا سحر مرور صد غصه کهنه نمی کردم.
شب شرابم تو بدست سپرده ای دوست
بیچاره دلم تا کجا ببرده ای دوست
آری بیچاره دل پیر که صد بازی عهد شباب را نیشخند سکوت خود کرده است .